۱۳۹۹/۴/۱۲، ۰۵:۵۱ صبح
ما به نقطه اى از زندگى رسیدیم که احساس میکردیم آب از سرمان گذشتهو کار تمام است. نزد فامیل، دوستان و همکاران دیگر ارزش چندانى نداشتیم.بسیارى ازما بیکار بوده و قابلیت کار کردن را از دست داده بودیم. موفقیت به هر شکلى برایمان موضوعى ترسناك و کاملاً غریبه شده بود. دیگر اصلاًنمىدانستیم که چه کار باید بکنیم. هر چه احساس بىارزشى در ما بیشترمیشد، براى مخفى کردنش بیشترمصرف مىکردیم. درد و بدبختى خسته وبیزارمان کرده بود.
کتاب پایه فصل سوم
چرا اینجا هستیم ؟
کتاب پایه فصل سوم
چرا اینجا هستیم ؟